داستان مکافات
 
نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:مکافات,داستان زندگی,پرسش مهر,روستای گرمه,گرمه,, :: 3:54 ::  نويسنده : meti

 

مکافات

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات                            با آل علی هر که در افتاد ور افتاد

میدانم در شبهای برفی اگر از پدر تقاضای قصه کنم می پذیرد.قصه های زیادی بلد است افسانه، سرگذشت، حکایت، روایت، خاطره و گاهی هم خودش میسازد.

امشب ظاهر هوا نشان میدهد که برف بالاخره خواهد بارید، از پدر تقاضای قصه میکنم، میپذیرد و به بعد از شام موکول میکند.شام را میخوریم،نگاهی از در حیاط به بیرون میاندازم دل هوا پر است و رنگ آن به قرمزی میزند. با تعجب از پدر میپرسم چرا رنگ هوا قرمز است. با لبخند میگوید از مزایای تمدن است. انعکاس لامپهای پر نور خیابان است که در این هوای اشباع از بخار آب چنین رنگی به آسمان داده، آسمان هم آسمانهای قدیم که طبیعی بود.

برف شروع میشود و همه رو به پدر مینشینیم.بساط تخمه  و آجیل برقرار است مثل اکثر شبهای سرد زمستانی.

چینهای پیشانی پدر غیر عادی شده و در عین حال ابروهایش در هم کشیده است، به فکر عمیقی فرو میرود،گویی به همان سالهای بسیار دور بازگشته، بالاخره لب به سخن میگشاید و چنین آغاز میکند.

از مدرسه به خانه که باز میگردم پدر نیست سراغش را میگیرم، مادر میگوید در حیاط است به حیاط میروم، در حال شکستن هیزم است، شاخه های زردآلو و بادام را که قبل از زمستان از باغ آورده و در انباری گوشه حیاط گذاشته برای چنین شبهایی میخواهد.قسمتی را شکسته و در منقل روی هم میچیند،تعجب میکنم، معمولا پدر شبهایی که برف میبارد، در منقل آتش درست میکند و به داخل اتاق نشیمن می آورد،ولی ظاهر  هوا اصلا نشان نمیدهد که برفی باشد.

میگویم پدر، امشب انگار هواشناسی شما خوب پیش بینی نکرده؟

-چرا فرزندم امشب برفی است.

-میدانم پدرم دروغ نمیگوید و اشتباه هم نمیکند حداقل در مورد وضع هوا، این را تجربه چند ساله اثبات کرده است.

پدر چوبها را با دقت داخل منقل میچیند،مقداری سر شاخه نازک و قدری لیف درخت نخل زیر چوبها می گذارد و کبریت میکشد ، آتش به تدریج شعله ور میشود اول لیف، سپس شاخه های نازک ودر نهایت همه چوبها آتش میگیرد..

باد بزن پدر را می آورم. این بادبزن را پدر با با برگهای درخت خرما به طرز مخصوصی درست کرده است. بعضی از هم سن و سالهای او بلدند، از هم دوره ای های من کسی بلد نیست.یک شب پدر را با اصرار فراوان راضی کردم  آن را به من یاد بدهد و یاد داد،گرچه به خوبی یاد نگرفتم.    

 

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان